Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «خبرگزاری آریا»
2024-05-03@08:40:51 GMT

راهِ ايناريتو؛ مرد بي رقيب اسکار

تاریخ انتشار: ۱۸ خرداد ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۳۵۸۶۳۲۴

خبرگزاري آريا - ماهنامه همشهري سينما 24 - کوثر آوريني: در تاريخ 88 ساله اسکار، تنها دو فيلمساز موفق شده اند دو سال پياپي جايزه بهترين کارگرداني را از آن خود کنند. جان فورد در سال هاي 40 و 41 با فيلم هاي «خوشه هاي خشم» و «درهي من چه سرسبز بود» و جوزف ال. منکيه ويچ در سال هاي 49 و 50 با فيلم هاي «نامه به سه همسر» و «همه چيز دربارهي ايو».

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

و تنها دو فيلمساز بوده اند که سال بعد از دريافت جايزه بهترين کارگرداني، دوباره در اين بخش نامزد شده و البته ناکام مانده اند: اليا کازان (برنده سال 55 با «در بارانداز» و نامزد سال 56 با «شرق بهشت») و وودي آلن (برنده سال 78 با «آني هال» و نامزد سال 79 با «صحنه هاي داخلي»).

الخاندرو گونزالس ايناريتو اکنون به يکي از اين رکوردداران تبديل شده. سال گذشته با «بردمن» اسکار بهترين کارگرداني را گرفت و امسال هم با «از گور برخاسته» برنده اين جايزه شده است.

ايناريتوي 53 ساله تا يک سال پيش به عنوان فيلمسازي کم کار شناخته مي شد؛ کسي که کارگرداني را دير شروع کرده بود، سر صبر و با دقت کار مي کرد و فيلم هايي شخصي مي ساخت. حاصل کار پانزده ساله اش پنج فيلم بلند داستاني بود که همه در اسکار نامزدي هايي به دست آورده بودند اما تا پيش از «بردمن» هيچ وقت اين جايزه نصيب ايناريتو نشده بود.





وقتي يک سال پيش شان پن براي اعلام نام برنده بهترين فيلم روي سن اسکار رفت و پيش از خواندن نام «بردمن» گفت «کي به اين لعنتي گرين کارت داد؟!»، هيچ کس فکر نمي کرد که اين فيلمساز عبوس مکزيکي تنها يک سال بعد با دوازده نامزدي اسکار در مراسم حضور پيدا کند؛ آن هم با «از گور برخاسته»؛ فيلمي که در ظاهر خيلي دور از سينماي ايناريتو مي ايستد.

اما چنين به نظر مي رسد که الخاندرو گونزالس ايناريتوي جاه طلب موفق شده است سيستم استوديويي هاليوود را مقهور قدرت خلاقه خود کند. ميليون ها دلار خرج فيلمي کند که داستانش کمرنگ ترين عنصر جذاب آن است. يکي از مهم ترين مشاهير سينماي آمريکا را چندين ماه در برف و بوران از ارتفاعات کانادا با خود همراه کند و با اعتماد به نفس، فيلمي شخصي در مورد نسبت انسان با طبيعت بسازد. حالا او دو سال پياپي برنده اسکار کارگرداني شده و يکي از رکوردداران اين رشته است. اما اين مهم نيست، واقعت اين است که نقش حضور چنين استعدادي به تنهايي نشان از پرباري و سرزندگي سينما دارد.

برش هايي از زندگي الخاندرو گونزالس ايناريتو

ريحانه گلزار:

* الخاندرو گونزالس ايناريتو در پانزدهم آگوست سال 1963 در مکزيکوسيتي در يک خانواده نسبتا مرفه متولد شد. او کوچک ترين فرزند اين خانواده نه نفره بود. شش ساله که بود، پدرش ورشکست شد و الخاندرو مجبور شد به خريد عمده ميوه و سبزيجات و فروش آنها به رستوران ها رو آورد: «در دوران بچگي هميشه توي کوچه و خيابان بودم. در يک محله متوسط زندگي مي کرديم که تبهکارها چندان در آن فعال نبودند. هميشه راحت بودم.» مادرش کاتوليک بود و او هم در مدرسه کاتوليک ها درس خواند.

* به گفته خودش، پسر خيلي رمانتيکي بوده است: «هر هفته عاشق مي شدم. يعني عاشق همه بودم اما متاسفانه هيچ کس عاشق من نبود.» در نوجواني به آثار نويسنده هايي مانند آلبر کامو، هرمان هسه و ژان پل سارتر علاقه مند شد: «اين نويسنده ها من را به اين آگاهي متصل کردند که زندگي روزي به پايان مي رسد.»




* در شانزده سالگي از مدرسه اخراج شد. پس از اين اتفاق، با کشتي باري به آفريقا سفر کرد. سپس در هجده سالگي با هزار دلاري که پدرش به او داد، دوباره با کشتي باري به سفر رفت؛ اين بار به اروپا: «پدرم دوست داشتني ترين آدم ممکن بود. پول زيادي نداشت. در سفر آخرم، با آن هزار دلار يک سال در اروپا ماندم. هر جا که توانستم و هر کاري که توانستم، کردم. آن سال ها من را شکل داد و ارزش کشف چيزهاي متفاوت را به من آموخت. من تحصيلات متداول آکادميک نداشتم. هرگز سينما نخواندم. از زندگي ياد گرفتم.» او بخش زيادي از لوکيشن هاي فيلم هاي آينده اش را از ميان اماکني انتخاب کرد که در همين سفرها ديده بود.

* در نوجواني اغلب فقط موفق به تماشاي فيلم هاي جريان اصلي آمريکايي مي شد. فيلم مورد علاقه آن دوران او، «مو» ساخته ميلوش فورمن بود؛ فيلمي که در آن زندگي چند جوان هيپي تصوير مي شود: «مي خواستم هيپي شوم. مي خواستم آدم ها را دوست داشته باشم. مي خواستم با دوستانم زندگي کنم. مسئله مواد مخدر و اينها مطرح نبود؛ تصويري از حبات بود که خالص، آرماني، زيبا بود. حس خيلي شاعرانه اي داشت.»

* پس از اين سفرها، الخاندور به مکزيک بازگشت و مشغول تحصيل در رشته ارتباطات شد. در دانشگاه براي اولين بار در معرض فيلم هاي اروپايي قرار گرفت: «آن فيلم ها تاثير عميقي بر من گذاشتند. حس مي کردم که در اين فيلم ها چيزهايي گفته مي شود که در فيلم هايي که من پيش از آن مي ديدم، وجود نداشت. يادم مي آيد اولين باري که فيلمي از تارکوفسکي ديدم، شوکه شدم. نمي دانستم چه کار کنم. خيلي جذب آن شده بودم چون ناگهان فهميده بودم که فيلم ها مي توانند لايه هاي متعددي داشته باشند. بعد فيلمسازان ديگر مثل کوروساوا و فليني؛ آنها برايم کشفيات جديد بودند، حيطه هاي جديد».

* در سال 1974 در شبکه راديويي موسيقي دبليو اف ام به عنوان دي جي و ميزبان مشغول به کار شد.کيفيت کار او باعث شد دبليو اف ام تبديل به پرمخاطب ترين شبکه راديويي مکزيک شود. در سال 1988 مدير اين شبکه شد. بين سال هاي 1987 تا 1989، براي شش فيلم مکزيکي موسيقي نوشت و بعدها گفت که از نظر هنري، موسيقي بيش از سينما بر او تاثير گذاشته است: «همه زندگي ام موسيقي گوش کرده ام. هميشه حس کرده ام که موسيقي بيش از فيلم ها قصه تعريف مي کند. با امکاناتي بيشتر، هر بار که موسيقي گوش مي کنم، آهنگ ها بسته به اين که در زندگي چه وضعيتي داريد، تصاوير و حس هاي متفاوتي همراه شان مي آورند؛ مي توانيد به يک موسيقي گوش کنيد و هر بار معناي متفاوتي داشته باشد. ايده هاي زيادي از موسيقي گرفته ام.»




* در همين سال ها با گي يرمو آرياگا، رمان و فيلمنامه نويس مکزيکي آشنا شد و تحصيل در رشته تئاتر را آغاز کرد. ايناريتو پس از مدتي آموزش هاي خود را در آمريکا در شهر لس آنجلس ادامه داد؛ او و آرياگا در همين مدت و حتي از راه دور، مشغول بسط دادن ايده هايي براي نوشتن فيلمنامه و آماده شدن براي ساخت فيلم بلند بودند. گي يرمو آرياگا بيش از سي مرتبه اين ايده ها و داستانک ها را بازنويسي کرد تا در نهايت فيلمنامه «عشق سگي» نوشته شد.

* اوايل دهه 90 به همراه دوستش رائول اول ورا شرکت «زتافيلم» را راه اندازي کرد تا بتواند برنامه هاي صوتي تصويري مطابق سليقه خودش توليد کند. او در اين شرکت مشغول توليد و ساخت تيزرهاي تبليغاتي براي شرکت هايي نظير فولکس واگن و کوکاکولا شد: «فيلمنامه آنها را هميشه خودم مي نوشتم که تمرين بسيار خوبي بود چون ياد گرفتم داستان هاي کوچک تعريف کنم. مي دانستم چه جبهه گيري هايي عليه کارگردان تيزرهاي تبليغاتي شکل مي گيرد، مثلا اين که خيلي ها فکر مي کنند آنها خيلي بيش از مضمون، درگير جنبه هاي تکنيکي فرم کار هستند. اگر کسي مدت زيادي ساخت اين تيزرها را ادامه دهد، ممکن است در يک نوع تفکر خيلي مصنوعي گير بيفتد. من هميشه از ساخت اين تيزرهاي تبليغاتي به عنوان تمريني براي فيملسازي استفاده کردم، مثل رفتن به سالن ورزشي.» در سال 1995، زتافيلم تبديل به قدرتمندترين موسسه صوتي تصويري مکزيک شد و فيلم اول هفت فيلمساز جوان را توليد کرد. ايناريتو در همين سال فيلم نيمه بلند تلويزيوني با نام «پشت پول» را ساخت.

* در سال 1996، پسر دوروزهي ايناريتو از دنيا رفت: «احساس مي کردم که دکترها اقدامات لازم را براي جلوگيري از اين اتفاق انجام ندادند. دليل مرگ بچه ام خيلي پيچيده است. وقتي درباره آن تحقيق کردم، شروع کردم به برنامه ريزي کردن و نقشه کشيدن براي ضربه زدن به مقصرهاي اين اتفاق اما ناگهان و بعد از يک پروسه خيلي سخت فهميدم که هيچ چيزي بچه ام را بر نمي گرداند؛ و ولش کردم. بايد راهي پيدا مي کردم که ولش کنم. اگرنه، ديوانه مي شدم.»

* سرانجام در سال 1999، ايناريتو و آرياگا موفق شدند بودجه دو و نيم ميليون دلاري جور کنند و ساخت فيلم «عشق سگي» را در شرکت زتافيلم و با حضور گائل گارسيا برنال آغاز کنند؛ اين اولين فيلم برنال در مقام بازيگر محسوب مي شود: «مي دانستم فيلمي جاه طلبانه است اما از چالش خوشم مي آيد. از نظر روايي سخت بود که مطمئن شويم مردم مي توانند همه قصه ها را درک کنند و بفهمند که چطور بايد آنها را به هم وصل کنند. صحنه تصادف ماشين خيلي سخت بود و نبرد سگ ها هم به شکل ويژه اي دشوار بود. از نظر حسي، صحنه خيلي پرتنشي بود و حفظ آن شدت و لحن درست، کار ساده اي نبود. گاهي فيلمبرداري در لوکيشن مي تواند تا حدودي پيش بيني ناپذير باشد، اما من در دوران پيش توليد سخت کار مي کنم. روز اول فيلمبرداري با حالي آمدم سر صحنه که بايد مي رفتم بيمارستان. کاملا از پا افتاده بودم. اعتقاد دارم که پيش از شروع فيلمبرداري بايد کاملا آماده شوم چون مي خواهم در طول فيلمبرداري وقتم را صرف تمرکز روي صحنه ها و بازيگرها کنم. نمي خواهم درگير چيزهاي احمقانه اي مثل لوکيشن هاي نامناسب شوم.»




* ايناريتو که از اولين نسخه تدوين شده «عشق سگي» راضي نبود، به پيشنهاد يکي از دوستانش با گي يرمو دل تورو مشورت کرد. دل تورو اعتقاد داشت که «عشق سگي» با اين تدوين، فيلم بسيار خوبي است اما با تدوين مجدد و کمي کوتاه شدن، مي تواند تبديل به يک شاهکار شود. دل تورو فيلم را ده دقيقه کوتاه کرد. مجموعه اين اتفاقات باعث شد که تدوين «عشق سگي» هفت ماه طول بکشد. اين فيلم در جشنواره کن سال 2000 شرکت کرد و جايزه بزرگ هفته منتقدان را دريافت کرد. همچنين در بخش بهترين فيلم خارجي زبان اسکار سال 2001 انتخاب شد که در نهايت جايزه به فيلم «ببر خيزان، اژدهاي پنهان» رسيد.

* پس از موفقيت «عشق سگي»، الخاندرو گونزالس ايناريتو به عنوان يکي از کارگردان هاي فيلم هشت اپيزودي «خودروي کرايه اي» با محوريت ماشين بي ام و انتخاب شد: «يکي از دلايلي که ساخت اين فيلم را پذيرفتم اين بود که آزادي کامل به من مي دادند. فقط بايد ماشين توي آن فيلم مي بود و قصه اي حول آن نوشته مي شد. مي خواستم چيزي جدي بسازم که در يک کشور آمريکاي جنوبي بگذرد، اما اين تمرين فرم بود براي من. مي خواستم چيزي با سبک مستند چريکي بسازم. ماشين برايم مهم نبود، متوجه منظورم هستيد؟ در اين داستان خاص، بايد يک ماشين وجود مي داشت، من هم ماشين را توي فيلم گذاشتم. براي من فرصت ساخت يک فيلم کوتاه خوب بود، و خوشبختانه پول خوبي براي آن به من دادند.

پذيرفتن اين فيلم به عنوان يک فيلم تبليغاتي برايم سخت نبود. اگر اين فيلم کوتاه را به کسي نشان دهيم که نداند درباره ماشين بي ام و است، شک دارم اصلا متوجه شود که اين يک فيلم تبليغاتي است. راستش خيلي تعجب کردم که تهيه کنندگان فيلم چيزي نگفتند چون در اين فيلم ماشين با گلوله سوراخ سوراخ مي شود، يکي کشته مي شود و صندلي عقب پر از خون مي شود. منتظر بودم بگويند که «کي حاضره اين ماشين رو بخره وقتي نشون مي دي که کسي توش کشته مي شه و همه جاي ماشين هم پر از خونه؟» اپيزودهاي ديگر اين فيلم را کارگردان هايي نظير جان فرانکن هايمر، آنگ لي، وونگ کار واي، گاي ريچي، جان وو و توني اسکات کارگرداني کردند.

* در سال 2001، پس از آن که در مکزيک پدرش چند ساعتي گرفتار آدم رباها شد و مادر و برادرش هم به شکلي وحشيانه طعمه دزدها شدند، الخاندرو گونزالس ايناريتو با خانواده اش به لس آنجلس مهاجرت کرد: «آن زمان در مکزيک آدم ربايي نوعي تفريح بود. پدر 72 ساله من را دزديدند و شش ساعت نگه داشتند. وحشتناک بود. به مادرم حمله کردند و دندانش شکست. به برادرم هم حمله کردند. ديوانه وار بود. ديگر نمي توانستم روي کار کردن تمرکز کنم. تمام مدت نگران بچه هايم بودم. بايد از مکزيک مي رفتيم.» او درست چهار روز پيش از حملات يازده سپتامبر با خانواده اش وارد آمريکا شد.




* ايناريتو در همان سال فيلم کوتاه ديگري هم ساخت؛ اپيزود يازده دقيقه اي «مکزيک» در فيلم «يازده سپتامبر» (11’9’’01( «شان پن من را به اين تهيه کننده هاي فرانسوي معرفي کرد. اول قبول نکردم چون فکر مي کردم که دورنماي کاملي از آن اتفاق ندارم. زيادي برايم خام و تاثربرانگيز بود. اما در نهايت پذيرفتم؛ هم به خاطر اهميت باقي کارگردان ها هم به اين دليل که فهميدم پول حاصل از اين فيلم صرف برنامه هاي اجتماعي مي شود. هيچ کس در اين فيلم پولي نگرفت.»

* پس از ساخت اين فيلم هاي کوتاه، ايناريتو در دومين همکاري خود با گي يرمو آرياگا، سراغ ساخت دومين فيلم بلند و اولين فيلم آمريکايي خود، «21 گرم» رفت. او براي اين فيلم موفق شد ستاره هايي مانند نائمي واتس، بنيچ-يو دل تورو و شان پن را جذب کند؛ ظاهرا حتي پيش از آن که فيلمنامه را بخواند بازي در اين فيلم را قبول کرد. دل تورو در مورد رفتار ايناريتو سر صحنه اين فيلم گفته است که «خيلي مشوق بود. مثل پدر گروه فيلمسازي مان بود؛ يک پدر خوب. همه را دور هم جمع مي کرد. ما درباره همه چيز با هم حرف مي زديم، و اگر او متوجه چيزي نمي شد، مي پرسيد.» «21 گرم» موفق شد نظر مساعد منتقدها را جلب کند و در گيشه هم به فروشي شصت ميليون دلاري دست پيدا کند؛ رقمي که با توجه به بودجه بيست ميليوني فيلم، بسيار خوب به حساب مي آيد. اين فيلم در بخش هاي بهترين بازيگر زن نقش اصلي (نائومي واتس) و بهترين بازيگر مرد مکمل (بنيچيو دل تورو) نامزد اسکار سال 2004 شد.

* ايناريتو و آرياگا پس از اين دو تجربه بسيار موفق، سراغ سومين همکاري خود رفتند. فيلم «بابل» که داستان آن در چهار کشور و سه قاره مختلف مي گذشت: «يک سال را مشغول تحليل و جذب و محترمانه برخورد کردن با همه اين فرهنگ ها بودم. سعي کردم که آنها را قضاوت نکنم. يا تصويري کليشه اي يا کارتوني از آنها ارائه ندهم. شفقت کلمه تعريف کننده اين فيلم است.»

برد پيت، کيت بلانشت و گائل گارسيا برنال از جمله انبوه بازيگران اين فيلم بودند. برد پيت براي بازي در «بابل» پيشنهاد حضور در فيلم «در گذشته»ي مارتين اسکورسيزي را رد کرد. کيت بلانشت هم ابتدا قصد داشت بازي در «بابل» را رد کند چرا که کاراکترش بخش عمده حضورش در صحنه را بايد روي زمين دراز مي کشيد؛ اما در نهايت به خاطر علاقه به همکاري با ايناريتو، بازي در فيلم را پذيرفت. لوکيشن هاي متعدد فيلم باعث شد فيلمبرداري آن بخش عمده سال 2005 را به خود اختصاص دهد: «من به همراه خانواده ام به مراکش رفتم، به تيووانا رفتم و به ژاپن. آنها همه سال را پيش من نبودند اما سفرهاي زيادي کردند. زيباترين چيزهايي که ياد گرفتم،از بچه هايم ياد گرفتم. آنها هشت و ده ساله بودند و در اين روستاهاي محقر با بچه هاي مراکشي بازي مي کردند و بعد با بچه هاي ژاپني بازي مي کردند. بچه ها از اين ديوارهايي که ما بزرگسالان ساخته ايم، رها هستند. آنها در اصل خالص اند و با چيزي غير از چشمان شان درک مي کنند. ما اين طور به دنيا مي آييم؛ اما متاسفانه وقتي بزرگ مي شويم مسموم مي شويم.»




در دوران فيلمبرداري، رابطه ميان ايناريتو و آرياگا به هم خورد و ايناريتو حضور او را در صحنه فيلمبرداري ممنوع کرد؛ بعدها آرياگا در مصاحبه اي گفت که «اين رابطه به پايان رسيده بود اما هنوز هم برايش احترام قائلم.» «بابل» با بودجه اي 35 ميليسون دلاري ساخته شد و در جشنواره کن سال 2006 به نمايش درآمد و جايزه بهترين کارگرداني را براي ايناريتو به ارمغان آورد. اين فيلم همچنين در هفت رشته بهترين فيلم، کارگرداني، فيلمنامه اريژينال، تدوين، موسيقي و دو بازيگر زن نقش مکمل نامزد جوايز اسکار شد که از اين ميان، گوستاوو سانتااولالا جايزه بهترين موسيقي متن را دريافت کرد. با «بابل»، ايناريتو موفق شد سه گانه «مرگ» خود را کامل کند.

* پس از ساخت «بابل»، ايناريتو فيلمي سه دقيقه اي را در فيلم اپيزوديک فرانسوي «هر کس سينماي خودش» (2007) کارگرداني کرد و پس از آن سراغ ساخت چهارمين فيلم خود، «بيوتيفول» رفت. در غياب آرياگا، او فيلمنامه اين فيلم را به همراه آرماندو بو و نيکلاس جيوکوبن نوشت. گوستاوو سانتااولالا 27 قطعه موسيقي براي اين فيلم نوشت که در نهايت از چهارتاي آنها استفاده شد. ايناريتو حدود سه سال و نيم مشغول ساخت اين فيلم بود که چهارده ماه از آن صرف تدوين شد: ««بيوتيفول» فيلم دشواري است. با ابتذال سرگرمي هاي سبک سازش نمي کند. فيلمي نيست که هر روز در سينه پلکس ها ببينيد اما اين فيلمي بود که من در مقام يک هنرمند لازم بود بسازم. غارنشين ها وقتي گوزن مي ديدند، طرحش را روي ديوار غار مي کندند چون نياز داشتند بي واسطه چيزي را که از آن تاثير گرفته بودند، بيان کنند؛ و من هم عاشق همين کارم. به همين دليل اين فيلم ها را مي سازم. احتياج دارم خودم را بيان کنم.»

«بيوتيفول» در جشنواره کن سال 2010 به نمايش درآمد و خاوير باردم جايزه بهترين بازيگر مرد اين جشنواره را از آن خود کرد. اسکار اين فيلم را در بخش بهترين فيلم غيرانگليسي زبان خود انتخاب کرد؛ همچنين خاوير باردم در بخش بهترين بازيگر مرد نقش اصلي نامزد شد. «بيوتيفول» با استقبال تقريبي منتقدها روبرو شد؛ ورنر هرتسوگ، شان پن، جوليا رابرتز و مايکل مان از علاقه مندان جدي آن هستند.




* الخاندرو گونزالس ايناريتو در سال 2010 براي جام جهاني براي شرکت نايک تبليغي ساخت با نام «براي آينده بنويس»؛ در اين آگهي تبليغاتي بازيگرهايي مانند رونالدينيو، فرانک ريبري، وين روني، کريستيانو رونالدو، فابيو کاناوارو و ديديه دروگبا بازي کردند: «وين روني به شدت با دوربين راحت بود. به او گفتم که وقتي کمي سنش بيشتر شود و فوتبال را کنار بگذارد، به او نقشي پيشنهاد خواهم داد. روني يک آينده هاليوودي خوب خواهد داشت؛ مطمئنم.»

* پس از «بيوتيفول»، ايناريتو قصد داشت فيلم اقتباسي «از گور برخاسته» را با بازي لئوناردو دي کاپريو بسازد اما دي کاپريو درگير بازي در فيلم «گرگ وال استريت» مارتين اسکورسيزي بود و در نتيجه ايناريتو سراغ ساخت کمدي سياه «بردمن» رفت. ايده او براي فيلمبرداري اين فيلم، استفاده از نماهاي خيلي بلندي بود که در تدوين بتوان نقطه قطع آنها را پنهان کرد تا اين طور به نظر برسد که فيلم، مانند «طناب» هيچکاک، تنها از يک نما تشکيل شده است: «با والتر مرچ، تدوينگر فيلم درباره اين صحبت کردم که آيا زندگي ما از نظر سيال بودن، مثل تصاوير دوربين روي دست تجربه مي شود، يا مثل تصاوير استدي کم؟ با تجربه پنجاه سال زندگي، به اين نتيجه رسيدم که زندگي همه آدم ها مثل يک نماي استدي کم ادامه دار است. از لحظه اي که صبح ها چشمان مان را باز مي کنيم داريم زندگي مان را بدون تدوين هدايت مي کنيم. فقط وقتي که موضوعي ضروري پيش مي آيد، مي رويم روي دوربين روي دست. زمان تدوين فقط وقتي است که داريم درباره زندگي مان صحبت مي کنيم، يا زماني که آن را به ياد مي آوريم.»

ايناريتو براي اجراي اين نماهاي بلند، مجبور شد به همراه امانوئل لوبزکي، فيلمبردار فيلم چندين ماه فيلمنامه را با بازيگرهاي جايگزين تمرين کند تا بتواند تنظيم درستي از حرکت دوربين و حرکت بازيگرها به وجود آورد. مايکل کيتون، اما استون و ادوارد نورتون براي نقش هاي اصلي فيلم انتخاب شدند. بازيگران فيلم مجبور بودند خودشان را با شرايط سختي که ايناريتو براي فيلمبرداري چيده بود، وفق دهند و در برخي نماهاي بلند، حدود پانزده صفحه از فيلمنامه را حفظ و اجرا کنند. اين فيلم به عنوان فيلم افتتاحيه جشنواره ونيز انتخاب شد. اکران فيلم با استقبال منتقدها مواجه شد و «بردمن» در نهايت در نُه رشته از اسکار سال 2015 انتخبا شد که از آن ميان،جوايز بهترين فيلم، فيلمنامه اريژينال، کارگرداني و فيلمبرداري را دريافت کرد.




* پس از موفقيت «بردمن» ايناريتو فورا ساخت «از گور برخاسته» را آغاز کرد؛ فيلمي که اقتباسي بود از داستاني با نام «از گور برخاسته: رماني درباره انتقام»، نوشته مايکل پونکه، نويسنده، استاد دانشگاه و سفير آمريکا در سازمان تجارت جهاني.داستان پونکه درباره هيو گلس، شکارچي مرزنشين آمريکايي قرن هاي 18 و 19 بود و ايناريتو اصرار داشت در بازسازي شرايط زندگي او، از جلوه هاي ويژه استفاده نشود و در نتيجه مجبور شد فيلم را در دوازده لوکيشن در سه کشور مختلف فيلمبرداري کند. بدي آب و هوا، دور بودن لوکيشن ها و اصرار ايناريتو و امانوئل لوبزکي بر استفاده از نور طبيعي به عنوان تنها منبع نوري باعث شد فيلمبرداري نه ماه طول بکشد.

لوبزکي درباره فيلمبرداري اين فيلم گفته است: «هميشه دوست داشتم چنين فيلمي با الخاندرو بسازم اما نگران اين هم بودم که شايد انرژي کافي براي ساخت فيلم را نداشته باشيم. بامزه است که وقتي در اين مورد با الخاندرو صحبت کردم، هر دو به اين نتيجه رسيديم که بهتر است همان لحظه ساخت فيلم را شروع کنيم. چون به ميانسالي رسيده ايم و اين ممکن است آخرين فرصت ما براي ساخت چنين فيلمي باشد. در نتيجه شروع کرديم و جان سالم به در برديم. هميشه معتقد بوديم که نحوه طي کردن اين سفر خيلي مهم است. مهم است که از نور مصنوعي استفاده نکنيم. مهم است که بازيگرها و عوامل را در آن محيط ببينيم.»




شرايط سخت فيلمبرداري و بداخلاقي هاي ايناريتو باعث شد تعداد زيادي از عوامل استعفا دهند يا اخراج شوند. دي کاپريو بازي در اين فيلم را سخت ترين کار دوران بازيگري اش عنوان کرده است. بودجه پيش بيني شده ابتدايي، شصت ميليسون دلار بود اما ساخت «از گور برخاسته» در نهايت 135 ميليون دلارت خرج برداشت. اين فيلم در دوازده رشته نامزد جوايز اسکار شد که جايزه بهترين کارگرداني، بهترين فيلمبرداري و بهترين بازيگر نقش اصلي مرد را دريافت کرد.»


نکته اساسي «عشق سگي» بلندپروازي اش در پرداخت داستان هاي موازي است

Amores perros.2000


عشق سگي

محسن آزرم: پل آستر رمان نويس در مصاحبه اي گفته بود تصادف مهم ترين چيز دنيا نيست اما به هر حال بخش مهمي است از آنچه نامش را هستي گذاشته ايم و در رمان هاي او هم هر چه رخ مي دهد در نتيجه تصادف است؛ دو اتفاق که با هم رخ مي دهند؛ دو چيزي که هيچ انتظار نداشته ايم آنها را يکجا ببينيم، هم زمان ظاهر مي شوند. سه فيلم اول کارنامه ايناريتو هم بر پايه همين تصادف ها شکل گرفته اند؛ به خصوص که در «عشق سگي» و «21 گرم» اصلا «تصادف»ي هست که زندگي آدم ها را دستخوش تغيير مي کند؛ آدم هايي را از يکديگر جدا مي کند و آدم هايي را به يکديگر مي رساند.

هيچ کس خيال نمي کند تصادفي در کمينش نشسته و هيچ کس باور نمي کند تصادف مي تواند مسير زندگي اش را عوض کند اما هيچ کس هم با گذر از تصادف آدم پيش از آن لحظه نيست. تصادف حتي اگر آسيبي به جسمش نزند چنان ضربه اي به جانش مي زند که ديگر راهي براي برگشت به لحظه پيش از تصادف پيدا نمي کند.





هميشه عشقي هست که آدم ها را وا مي دارد به اين که در لحظه حال نمانند و براي ابدي کردن پيوندشان به جستجوي راهي بر آيند اما مشکل اينجاست که عشق راهي را پيش پاي شان مي گذارد که در ميانه اش قرار است تصادفي هولناک رخ دهد؛ تصادفي که سرنوشت آدم هايي دور از هم را به هم پيوند مي زند و آدم هايي که گاه و بي گاه از کنار هم گذشته و اعتنايي به ديگري نکرده اند ناگهان در تصادفي بزرگ به هم مي رسند؛ لحظه نابودي همه چيز و لحظه دست کشيدن از آنچه پيش از اين در طلبش بوده. زندگي به پيش و پس از تصادف تقسيم مي شود؛ لحظه اي که تصادفي در کار نبوده و لحظه اي پس از تصادف که ديگر هيچ چيز در کار نيست.

تصادف کار خودش را مي کند؛ زهرش را مي ريزد و تلخي را به جان والريا و اکتاويو مي اندازد و آنچه پيش از اين عشقي ابدي نام گرفته کمرنگ و کمرنگ تر مي شود. تصادفي رخ مي دهد تا تنهايي از پرده بيرون آيد، سگ هاي بخت برگشته ال چيوو هم جان شان را در نتيجه زخم هايي که سگ اکتاويو به جسم شان مي زند از دست مي دهند تا ال چيوو هم طعم ترسناک تنهايي را بچشد.

درست است که سگ اکتاويو کنار ال چيوو مي ماند اما به هر حال تماشاي هر روزه اش براي او يادآور سگ هاي از دست رفته اي است که بخش مهمي از زندگي او بوده اند. اما چه اهميت دارد؟ مهم اين است که نام تازه اي به اين سگ بخشيده و زندگي تازه اي را با او شروع کند. براي رسيدن به جايي که ديگر معلوم نيست کجاست و هيچ معلوم نيست رسيدن به آن چقدر مي تواند مايه اميدواري باشد.

با اين همه ظاهرا پيش از آن که تصادفي رخ بدهد همه دست به دست هم داده اند تا زندگي را جهنم تر از آن کنند که هست؛ جدال والريا و دانيل زمينه هر تصادفي مي تواند باشد و رفتار سوزانا نتيجه منطقي تصادفي است که ريشه در خشونتي پيوسته دارد؛ خشونتي که آدم ها از سگ ها طلب مي کنند و آنها را به جان يکديگر مي اندازند تا پول بيشتري به جيب بزنند و زندگي بهتري براي خود دست و پا کنند. هر چه خشونت بيشتر و پررنگ تر باشد، بهتر بهتر است. سگ سياه چاره اي ندارد جز خشونت. آنچه از او مي خواهند همين خشونت است و آنچه بعد از اين خشونت نثارش مي کنند مهر و محبتي است که پيش تر از او دريغ شده.




اينجاست که وضعيت و موقعيت سگ ها و جدال شان آشکارا وضعيت و موقعيت آدم ها را نشان مي دهد. بعد از زخمي که نثار سگ سياه مي شود و تصادفي که موقعيت اکتاويو و والريا را به هم مي ريزد همه چيز شکل ديگري به خود مي گيرد. والريا خيال نمي کند که مشکلش دائمي است؛ خيال مي کند دوباره همه چيز مثل سابق مي شود اما از دست دادن پايش کمترين تاواني است که بايد بپردازد؛ تاوان رها کردن همه چيز و پشت پا زدن به چيزهايي که پيش از اين ظاهرا برايش مهم بوده اند.

نکته اساسي «عشق سگي» بلندپروازي ايناريتو / آرياگا در پرداخت داستان هاي موازي بود؛ داستان هايي که قرار است که بالاخره در نقطه اي به هم برسند و پازل ظاهرا به هم ريخته اي را که پيش روي تماشاگر است کامل کنند. در عين حال آنچه اين به هم ريختگي را پررنگ تر مي کند شيوه استفاده از دوربين روي دست است؛ وقتي هيچ چيز سر جاي خودش نيست و موقعيت ثابت و مستحکمي ندارد و هر تکان و هر ضربه اي براي مخدوش کردن کافي است نمي شود به دوربين ثابت فکر کرد. همه چيز در زندگي اين آدم ها معلق است.

پايدار نبودن اين آدم ها و زندگي شان را هم قاعدتا نمي شود با دوربيني ثابت نشان داد؛ آدم هايي که روي پل ناپايدار زندگي قدم بر مي دارند و مي دانند با هر تکاني ممکن است سقوط کنند. نه عشقي در کار است و نه اميدي به آينده، هر چه هست ترس از دست دادن است و تنها ماندن.


21 گرم درباره آدم هايي است که گذشته شان در آنها همچنان زنده است

21Grams.2003

21 گرم

سعيد قطبي زاده: چند فيلم را مثل «21 گرم» مي توان سراغ گرفت که موضوع زمان را به شکل عنصري درونمايه مطرح مي کند؟ در چنين فيلم هايي اين مفهوم نه به سياق آثار جلوه فروشانه، رو، خشک و کسالت بار، بلکه کاملا بر اساس ضرورت درام، بدون هر گونه تظاهري ارائه مي شوند. کشف وجوه معنايي اين فيلم ها، برخلاف فيلم هاي نوع اول کمکي به فهميدن فيلم نمي کنند بلکه راه هاي بيشتر لذت بردن را مي گشايند. فيلم ايناريتو تکه هاي پخش و پلا شده اي از چند زندگي است که هر چه جلوتر مي رود، اين زندگي ها به هم نزديک تر مي شوند و با هم گره مي خورند. منطق اين صحنه هاي در هم، مثل منطق خواب ديدن است. انگار که کسي بخواهد خوابش را توصيف کند؛ هياهويي از مناظر تلخ و شيريني که نه ترتيبي دارند و نه نظمي.




گذشته از اين، فيلم درباره آدم هايي است که گذشته شان در آنها همچنان زنده است. پيوند گذشته و رنج در «21 گرم» به نحوي است که در جمله مبلغ مذهبي که مي گويد: «عيسي نيامد که ما را از رنج رهايي بخشد، او آمد تا قدرت رويارويي با رنج را به ما بدهد.»، به جاي رنج مي توان واژه گذشته را گذاشت. به ياد داريم که جک در پاسخ مبلغ که او را از دوزخ برحذر مي دارد، با اشاره به سرش مي گويد: «دوزخ اينجاست».

آخرين تصوير «21 گرم»، نمايي است از استخر خالي در محوطه بيروني هتل زير بارش برف، اين تصوير همان منظره اي است که پل پس از ناکامي اش در کشتن جک از روي صندلي به آن خيره بود. دوربين ايناريتو مثل چشمي هاي پنهان در مکان هاي مبهم شاهدي است بر زندگي ديگران در مقاطع خاص. ما سرگذشت جک را ديدهايم و مثل يک دوست او را در مصيبتي که برايش پيش آمده بي گناه مي دانيم اما پل در موقعيت ما نيست.

او اتفاقا انگيزه قوي تري دارد براي چشم پوشيدن بر حقيقت؛ عشق به کريستينا. در شرايطي که همه چيز آماده است براي کشتن جک، اما او را رها مي کند و شايد تا لحظه مرگش هم نداند که جک آن هيولايي که تصور مي کرده نيست. او در لحظه نفرتش از جک همان قدر مستأصل و بي دست و پاست که در موقعيت عشق ورزيدن به کريستينا.

جک پس از کشتن يک خانواده، در آستانه فراموشي ايمانش است و حتي در مرگ خودخواسته اش نيز ناموفق؛ کريستينا پس از مرگ عزيزانش زندگي را در وضعيتي خوابگرد و منگ، سپري مي کند. گرايشش به اعتياد، به خيال او ساده ترين راه است براي تداوم اين وضعيت؛ و پل به خاطر وضعيت جسماني اش هر لحظه در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است.




ديالوگ هاي کليدي ميان کريستينا و پدرش در مراسم سوگواري نشان مي دهد که اندوه نيز مثل عشق يا ايمان صرفا يک تجربه فردي و غيرقابل توصيف و انتقال است. در همه ديدارهاي کشيش با جک پس از حادثه تصادف، کمترين تأثري در چهره او نمي بينيم و همچنان در بدترين دقايق به مأموريتش که تجويز نسخه رستگاري براي شاگردانش است ادامه مي دهد. و در اين ميان بي رحمانه ترين اقدام براي تنها گذاشتن، تلاش مري است. کريستينا و پل پس از اين باور به يکديگر مي رسند.

شوخي بامزه مرد با زن را به ياد داريد که «تنهايي غذا خوردن براي کليه ها ضرر داره؟» لحظه لحظه هاي اين پيوند، دوست داشتني و خاطره سازند؛ مثل پيوند دوباره زوج فيلم «بابل» در صحنه تکان دهنده اي که در آن آخر دنيا، مرد زنش را در انجام پست ترين کار (ادرار) عاشقانه همراهي مي کند. صحنه اي دقيقا مشابه اين در «عشق سگي» هم بود که ايناريتو و تدوينگرش آن را بيرون گذاشتند و جزو صحنه هاي حذف شده اين فيلم است.



وحشت از آن که شبيه ما نيست

Babel.2006


بابل

حسين معززي نيا: در دنيايي که توليد و فروش عجيب و غريب ترين اسلحه ها در آن يک صنعت درآمدزا و اشتغالي روزمره به شمار مي رود و در شرايطي که در کشوري مثل آمريکا، خيلي از مردم عادي چند قبضه اسلحه در خانه نگهداري مي کنند، در گوشه پرتي از اين دنيا، در کوه و دره هايي بدوي، يک عرب آفريقايي مي خواهد اسلحه شکاري ساده اي بخرد تا بتواند شغال هاي مزاحم را از دور و بر گله گوسفندهايش فراري دهد.





پانصد درهم و يک گوسفند مي دهد و اسلحه را مي گيرد. به شکلي تصادفي و در پي يک مجادله کودکانه، اين اسلحه در اولين هدف گيري موفقش، به جاي شغال ها، يک توريست آمريکايي را نشانه مي گيرد و اين اولين نتيجه تصادفي استفاده از يک اسلحه ساده، ناگهان تبديل مي شود به موضوعي جهاني که تا چند روز رسانه ها را درگير بحث درباره تروريسم و شيوه هاي مقابله با آن مي کند!

در آن سو، ريچارد و سوزان، يک زن و شوهر آمريکايي پس از مرگ ناگهاني بچه خردسال شان افسرده شده اند، از دنياي شلوغ دور و بر کنده اند و آمده اند در اين گوشه خلوت جهان تا يک بار ديگر به خودشان رجوع کنند و مشکل شان را حل کنند. تير خوردن ناگهاني سوزان البته فاجعه اي است، اما در ادامه مي بينيم که با وجود وخامت موضوع، مشکل شان به سادگي حل مي شود. سوزان با آن همه وسواسي که دارد ناچار مي شود در يک خانه بسيار ساده روستايي بستري شود و توسط دام پزشکي معالجه شود که با همان سوزني که زخم هاي گاو را بخيه مي زند، زخمش را مي دوزد اما هر چه هست، با همين روش ها از مرگ نجات پيدا مي کند.

مشکل اصلي در هياهوي بيرون اين خانه روستايي رخ مي دهد که توريست هاي هم وطن و هم زبان سوزان و ريچارد از وحشت وقوع دوباره يک حمله خطرناک تروريستي فلج شده اند و مشکل جدي تر در رفتار سياستمداران بي دست و پايي است که نمي توانند در يک شرايط بحراني، از سفارتخانه يک آمبولانس ساده به محل زخمي شدن شهروند هم وطن شان در يک سرزمين بيگانه بفرستند، اما از مصاحبه هاي پي در پي با رسانه ها و تاييد خطر گسترش جدي تروريسم در منطقه غافل نمي شوند!

در همين روزها، در آن طرف کره زمين، آمليا، يک زن ميان سال مکزيکي که نگهداري دو بچه آمريکايي را به عهده دارد، اصرار دارد در جشن عروسي پسرش حاضر باشد و بنابراين تصميم مي گيرد بچه هايي را که به او سپرده اند، به همراه خودش به مکزيک ببرد. ظاهرا ماجراي ساده اي است؛ صبح مي رود مکزيک و شب بر مي گردد. نگران مي شويم که شايد در آن کشور غريبه براي بچه ها اتفاق ناخوشايندي رخ دهد، اما مشکلي پيش نمي آيد. مشکل خاز جاي ديگري شروع مي شود.

در مسير برگشت و از جايي که پاي پليس به ماجرا باز مي شود. پليس مرزي نمي تواند بپذيرد دو مکزيکي که دو بچه خردسال آمريکايي را روي صندلي عقب ماشين شان نشانده اند، ممکن است قصد پليدي نداشته باشند. او محافظ «مرز» است و به او آموخته اند «شر» از همين مرزهاست که وارد کشور مي شود و بايد مراقب بود. او نمي داند رفتار خود اوست که «شر» را بيدار مي کند و زمينه ساز اتفاقات بعدي مي شود. اتفاقاتي که در وهله اول دو کودکي را تا آستانه مرگ پيش مي برد که همه اين قوانين براي حفاظت از جان آنها وضع شده.

و در سوي ديگر، در آسيا و در شهر توکيوي که شهري فوق مدرن است با انبوهي از برج هاي سي – چهل طبقه و چراغ هاي نئوني که در سراسر شهر چشمک مي زنند و مردمي که همه موبايل در دست دارند و با آن همديگر را مي بينند، دختري را مي بينيم به نام چي يکو که خواسته بسيار ساده اي دارد؛ مي خواهد مورد توجه و محبت ديگران قرار بگيرد. اوليه ترين و عادي ترين خواسته بشر. اما کسي به او توجهي نمي کند چون ناشنواست و قادر به حرف زدن نيست. موقعيت شگفت آوري

منبع: خبرگزاری آریا

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.aryanews.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «خبرگزاری آریا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۳۵۸۶۳۲۴ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

گزارش سایت آمریکایی از رقیب‌ ایرانی لی در استانبول

سایت آمریکایی نایب‌قهرمان سال ۲۰۲۱ جهان را رقیب احتمالی اسپنسر لی در راه کسب سهمیه المپیک ۲۰۲۴ در آخرین مسابقه گزینشی عنوان کرد. - اخبار ورزشی -

به گزارش خبرگزاری تسنیم، سایت آمریکایی فلورستلینگ (flowrestling)، با بازنشر فیلم کشتی‌های علیرضا سرلک در مسابقات جهانی نروژ، او را حریف احتمالی اسپنسر لی در آخرین مسابقه گزینشی المپیک عنوان کرد.

اسپنسر لی به تازگی در مرحله نهایی انتخابی تیم ملی کشتی آزاد آمریکا و دردو مبارزه موفق به شکست توماس گیلمان شد و دوبنده تیم ملی کشورش را از آن خود کرد. آمریکایی‌ها در دو مسابقه گزینشی قبلی در بلگراد و مکزیک (مسابقات قهرمانی جهان و گزینشی پان‌آمریکن) نتوانستند در دو وزن 57 و 65 کیلوگرم سهمیه بگیرند و حالا اسپنسر لی و زین رترفورد که در انتخابی اخیر آمریکایی‌ها در این دو وزن اول شده‌اند، در فاصله‌ای نسبتا کوتاه با انتخابی داخلی‌شان، ابتدا باید برای تیم ملی کشورشان در مسابقات گزینشی جهانی سهمیه گرفته و پس از آن راهی المپیک شوند.

تیم ملی آمریکا تاکنون در 4 وزن 74، 86، 97 و 125 کیلوگرم با کایل دِیک، دیوید تیلور، کایل اسنایدر و پاریس میسون سهمیه المپیک گرفته که هر چهار نفر نیز در مسابقات جهانی 2023 بلگراد موفق به کسب سهمیه شدند. این تیم عملکرد قابل قبولی در مسابقات گزینشی قاره‌ای (گزینشی پان‌آمریکن) نداشت و با دو ملی‌پوش قبلی خود نتوانست سهمیه المپیک بگیرد.

تیم ملی ایران اما یک گام از آمریکایی‌ها پیش بوده و تا امروز در 5 وزن 65، 74، 86، 97 و 125 کیلوگرم با رحمان عموزاد، یونس امامی، حسن یزدانی، امیرعلی آذرپیرا و امیرحسین زارع سهمیه المپیک گرفته است و تنها در وزن 57 کیلوگرم در استانبول نماینده خواهد داشت.

میلاد والی‌زاده و احمد جوان دو ملی‌پوشی بودند که پیش از این در این وزن مسابقات جهانی و گزینشی آسیایی روی تشک رفته و با ناکامی و بدون کسب سهمیه، مسابقات را به پایان رساندند تا حالا نوبت به علیرضا سرلک برسد که آخرین میدان گزینشی شانس خود برای رسیدن به سهمیه امتحان کند.

سایت آمریکایی، سرلک را نایب‌قهرمان سال 2021 جهان عنوان کرده که قطعا اسپنسر لی باید بداند کار آسانی مقابلش نخواهد داشت. سرلک، این کشتی‌گیر لرستانی در نروژ ملی‌پوش وزن اول ایران شد که بعد از شکست 11 بر صفر جوزپه ویلارو از اکوادور، 7 بر 6 آریان تسیوترین از بلاروس، 7 بر 4 سلیمان آتلی دارنده مدال نقره جهان از ترکیه، در فینال 5 بر 3 مقابل توماس گیلمان دارنده مدال برنز المپیک و نقره جهان از آمریکا مغلوب و صاحب مدال نقره شد.

اسپنسر لی با شکست توماس گیلمان در مرحله نهایی انتخابی تیم ملی آمریکا، به دوبنده وزن اول این تیم رسیده است.

انتهای پیام/

دیگر خبرها

  • بازی مرگ و زندگی ایران: این رقیب را بکش و زنده بمان!
  • فیلم| حمایت جانانه بازیگر زن برنده اسکار از جنبش دانشجویی آمریکا
  • در بازی تراکتور - استقلال همه ضرر کردند؛ به جز رقیب سرسخت حسین حسینی!
  • گزارش سایت آمریکایی از رقیب‌ ایرانی لی در استانبول
  • سروش و خدابنده یک رقیب جدید پیدا کردند!
  • هرگز به ژاوی نگفتم برادرت را بیرون کن
  • شرایط مشابه گرایی با رقیب برادرش؛ در ۸۲ کیلو کشتی نمی‌گیرد